داستان راننده تاکسی
.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
امروز سوار يه تاكسى شدم صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد چند ثانيه گذشت راننده تاكسى : چقدر رنگ رژتون قشنگه خانم مسافر: ممنون راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده خانم مسافر سايه بون جلوى صندلى راننده رو داد پايين لباشو رو به آينه غنچه كرد. خانم مسافر: واقعاً؟ راننده تاكسى خنديد با دست راست دست چپ خانم مسافر رو گرفت نگاه كرد راننده تاكسى : با رنگ لاكتون ست كردين؟ واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم خانم مسافر:واى ممنونم.. چه دقتى معلومه كه آدم خوش ذوقى هستين تلفن همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرم حرف زدن بودن.. موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من.. خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمك ريزى هم زد و رفت.. اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى... فقط ميخواستم بگم.. تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود.. #زود_قضاوت_نكنيم ورود



:: موضوعات مرتبط: , ,
با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 295
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : پنج شنبه 23 آذر 1396
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
پشتیبانی